بدرود، جان جهان!
لرزه بر اندام ناهموار خاک افتاده است.
انگار قیامت کبری فرا رسیده و اسرافیل، دم خویش را بی دریغ
در بطن صور، رها کرده است!
کوه ها، خاک یتیمی بر سر می ریزند و اشک ها امان دریا را بریده است.
خورشید، چگونه بی تلألوی جمال تو بر آسمان جلوه نماید؟
فردا چگونه خورشید برآید و روی تو را نبیند؟
ای رسول خدا! شب هنگام نزدیک است و ماه، تمام این
خاک را به دنبال تو خواهد گشت.
شب نزدیک می شود و نسیم نیمه شب، چون همیشه صدای
مناجات تو را جستجو خواهد کرد.
برخیز مرد! چگونه می توانی «حرا» ـ این وعدگاه محبوبت را ـ در
حسرت نجوایت بگذاری؟
برخیز ای حبیب خدا! نکند از مدینه دلتنگ شده ای؟
بعد از تو چه کسی پشت و پناه این خانه خواهد بود؟
زمان چگونه گذر کند از این روزهای تلخ؟
کاش زمان می ایستاد!
ای «رحمةٌ اللعالمین»! جهان را چگونه در ماتمت تنها می گذاری؟
صدای آشنایت را از کویر دل های این مردم نگیر!
مگذار مچاله شود اشتیاق اویس قرنی ها و ابوذرهایت.
مگذار گرد یتیمی، روشنای دیدگان دوخته بر قامت پهان تو را پنهان!
مگذار دشنه های کینه سینه سینای علی علیه السلام را نشانه رود!
مگذار تا آتش دشمنی ها بر دامان آسمانی زهرای علیه السلام تو شرر بزند.
بدرود، ای بهانه خلقت آسمان ها و زمین!
بدرود، ای سرچشمه برکات!
بدرود، ای جان جهان!
علی خالقی